داستانهای جذاب شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : امیر محمد
آیا میدانستید؟
آیا می دانستید که دانشمندان ثابت کرده اند که گل سرخ ترکیبی از بوی 40 نوع گل مختلف است ؟
آیا می دانستید که اگر کلفتی تار عنکبوت به اندازه مغز یک مداد به هم تنیده میشد می توانست یک هواپیمای بویینگ سنگین وزن را تحمل کند ؟
آیا می دانستید که این حقیقت دارد که به راستی فیل از موش می ترسد ؟
آیا می دانستید که شلوغ ترین مکان دنیا کندوی زنبور عسل است ؟
آیا می دانستید که در حال حاضر 6 میلیون اختراع در جهان وجود دارد که ادیسون با 1094 اختراع رکورد دار است ؟
آیا می دانستید که اگر تمام کرات منظومه شمسی را با هم جمع کنیم و سپس آن را دو برابر کنیم باز هم به اندازه کره مشتری نمی شود ؟
آیا می دانستید که وسعت کره ماه به اندازه قاره استرالیاست ؟
آیا می دانستید که ملخ ها فراوان ترین موجودات بر روی زمین هستند و موجوداتی هستند که در روز دو برابر وزن خود غذا می خورند ؟
آیا می دانستید که هر چشم مگس از10 هزار عدسی تشکیل شده است ؟
آیا می دانستید که طبیعت سیاره اورانوس بر خلاف زمین است یعنی دو قطبش گرم و قسمت های استوایی آن بسیار سرد است ؟
آیا می دانستید که سوسک ها مقاوم ترین موجودات در برابر گرسنگی هستند. آنها می توانند یک ماه بدون غذا و دو ماه بدون آب زنده بمانند ؟
ادامه مطلب ... تاجر میمون روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
ادامه مطلب ...
گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای
ادامه مطلب ... یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : امیر محمد
آدم آهنی و شاپرک اگرچه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع میشدند و تماشایش می کردند. آدم آهنی یکی از بهترین و جذاب ترین وسایل بود . بچه ها و بزرگترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنینش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند . آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد همچنین میتوانست به سوالاتی که از او میشد جواب بدهد . البته نه به هر سوالی، بلکه فقط به سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود. بازدید کنندگان باید از سوال شماره ی ١ شروع میکردند. اسم شما چیست؟
_اسم من . . .تروم . . .است .
بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟ _از . . . همه بیشتر . . .روغن را . . .دوست دارم . . .و از بستنی با مربای زرد آلو . . .بدم می آید ! شما برای انجام دادن چه کاری درست شده اید ؟ _من . . .باید . . .هر کاری را . . . که برایش . . . طراحی و برنامه ریزی . . .شده ام . . .انجام دهم ! بعد سوال آخر پرسیده میشد . برای ما چه آرزویی داری؟ _برای شما . . .آرزوی سلامتی و شادی . . .دارم ! این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوشحالی به زمین میکوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد میگفت . یکی از شبها شاپرکی از پنجره به داخل نمایشگاه آمد . نور نارنجی رنگ چشم تروم توجه او را به خود جلب کرد . شاپرک بالش را بر چشم شیشه ای تروم کشید و با نا امیدی گفت : وای چه نور سردی ! آدم آهنی میخواست بگوید این روشنایی نیست ، چشم من است ! ولی فقط توانست جواب شماره ی ١ را بگوید : اسم من . . . تروم . . .است . شاپرک گفت : جدا ؟ من هم یک شب پره هستم . اسم من بال بالی است. آدم آهنی ادامه داد: از همه بیشتر. . .روغن را . . .دوست دارم! شاپرک در جواب گفت : من بیشتر از همه گاز زدن برگهای جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن را نچشیده ام . آیا تو برگ بلوط دوست داری ؟ اگر بخواهی میتوانم تکه ای از آن را برایت بیاورم .
ادامه مطلب ... پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : امیر محمد
رئیس اداره بهداشت مدارس: دانشآموزان روستایی نسبت به دانشآموزان شهری از سلامت روان بیشتری برخوردارند.
پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : امیر محمد
يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند . وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند . سبدهايشان را باز كردند و سفره را چيدند ولي يكدفعه مامان لاك پشته با ناراحتي گفت : يادم رفت درقوطي بازكن را بياورم .
ادامه مطلب ... آخرین مطالب نويسندگان |